سینما سینما ست

در این عصر سی دی و دی وی دی  و ال سی دی !!! من اما هنوز عاشق سینما رفتنم! فیلم دیدن روی پرده ی بزرگ، در سالن تاریک و در جمع را دوست دارم! عاشق لحظه ایم  که چراغها خاموش می شن و جادو شروع می شود و  لحظه ای که چراغها روشن می شن و من هنوز در خلسه ی بعد از فیلم جایی بین واقعیت و رویا سرگردانم!  عاشق فیلم دیدن در جمعم خنده ها، سکوتها و واکنشهای دیگران برایم جالبه،مخصوصا به نظرم هیچ چیز در این دنیا غمگین تر از دیدن فیلم کمدی در تنهایی نیست. واما بالاترین لذت دیدن فیلم با دوستان اهل سینماست که بعداز فیلم ساعتها پیاده برویم با هم در مورد فیلم صحبت کنیم.

اما با همه ی این عشق و علاقه ، مدتها بود سینما رفتن مثل گذشته  برام لذتی نداشت  تکه تکه شدن موسیقی و دیالوگهای فیلم با  صدای خرت خرت خوردن چیپس ،ور ور حرفهای اطرافیان  و زنگهای جوراجور موبایل اعصابم را به هم می ریخت! دیگه نه فیلم ها آن جذایت گذشته را داشتند نه سینماها! و دوستان اهل سینما هم که دیگر نبودن!

  بلاخره بعد از مدتها یک فیلم توی سینما دیدم و مثل گذشته و شاید بیشتر از همیشه لذت بردم! اکران فیلم جدایی نادر از سیمین بود و بعد از ساعتها توی صف ایستادن بلیط گرفتم و تنهایی  توی سالن  نشستم ،سینما کاملا پر از آدم بود و حتی بعضی هم ایستاده بودن نگران این بودم که  مثل همیشه با این کیفیت پایین سیستم صوتی سینما و این جمعیت و هیاهو چیزی ازفیلم نفهمم! اما با تاریک شدن سالن تمام اون هیاهو هم خاموش شد! در طول فیلم چنان سکوتی در سینما حاکم بود که فکر کردم کسی اطراف نیست و بقه من رو توی تاریکی تنها گذشتند و رفتند!

فرهادی ثابت کرد اگر کارگردان کار بلد باشد با تمام مشکلات و و محدودیتها فیلمی می سازد که چشمها خیره بماند و ذهن در تمام مدت فیلم و حتی تا مدتها بعد درگیر فیلم و شخصیتهایش باشد!

آقای فرهادی ممنونم که لذت فیلم دیدن در سینما رو دوباره به من دادین!


بی شیر و بی شکر

گویا جناب امینی در فیلم 7 دقیقه تا پاییز قصد داشتن تمام معضلات بشری را در 100 دقیقه بیان کنن! فیلم ایشون طلاق و طلاق کشی داشت، خودکشی و زن بیوه داشت، بدبختی و بدهکاری داشت، زندان و نامردی داشت، تهمت و خیانت داشت ، حامد بهداد هم داشت! این همه واقعا بس نیست؟ پدر من آدم یک فنجان قهوه ی تلخ هم که برای کسی می ریزد دو قاشق شکر وکمی شیر کنارش می گذارد شاید کسی این همه تلخی را طاقت نیاورد! داغانمان کردی به والله

طبل بزرگ زیر پای چپ

 

پای چپ سرباز جوانی به نام مهران (بابک حمیدیان )  ترکش خورده،  همرزمانش به دلیل عفونت و زخم عمیقش از روی اجبار پای او را در بی هوشی  قطع می  کنند، پسر به هوش میاد و می بیند یک پا ندارد!!!

 

مهران :حافظ من قرار بود ازدواج کنم .

حافظ:خوب ازدواج می کنی مگه حالا چی شده؟ خودم میام تو عروسیت یک گرد و خاکی راه می اندازم که چشم چشم و نبینه!! دیگه چی می گی؟

مهران:اگه اون بفهمه چی کار می کنه؟

حافظ:کی ؟ نامزدت؟

مهران:آره .اگه به گوشش برسه چکار می کنه؟

حافظ:هیچی افتخار می کنه!

مهران:نه! همه چی تموم می شه . عروسی بی عروسی ، بت قول می دم حتی حاضر نباشه یک لحظه به من نگاه کنه!

حافظ:نگو اینجوری تو رو خدا، دخترا خیلی مهربونن!

مهران:بابا چی می گی تو با هزارتا بدبختی و کلک خرش کرده بودم ! ببینم تو خودت حاضری با دختری که یک پا داره عروسی کنی؟ ها؟

حافظ:خوب اگه موقعیتش پیش بیاد سه سوته!!

مهران:ولی من حاضر نیستم ، حسابش رو بکن یارو شب اول عروسیش می ره تو اتاق می بینه زنه یک پا داره!! خوب  چه حالی بش دست می ده؟

حافظ (می زنه زیر خنده): خیلی با حاله ...

مهران:آره چون از خودت گذشته اینجوری می گی

حافظ: نه بابا اصلا ربطی به این حرفها نداره!

مهران:اگه 23 سالت بود اینجوری حرف نمی زدی.

حافظ:ربطی به سن و سال نداره ، عروسی ربطی به پا نداره ، پا هم ربطی به عروسی نداره!!!

مهران:تو فکر می کنی طرف عارفه یا فیلسوف دفعه ی اول که من رو دید گفت:" من اول از قیافتون خوشم اومد بعد از چیزهای دیگه  " این الان قیافه ی من .

حافظ:چته مگه؟

مهران:همه چی بهم خورد عروسی بی عروسی حسابشو بکن اون می ره با یکی دیگه ...

حافظ:نمی ره.

مهران:میره ...

حافظ:نمی ره آقاجان.

مهران:من دارم می گم می ره ، اون می ره با یکی که از جنگ فرار کرده باشه ، اون میره،برای من ترم خورد نمی کنه ، می ره با یکی دیگه حافظ حسابشو بکن حافظ ای خدا میره میره...

 

۱-گفتگوهای بالا را از فیلم "طبل بزرگ زیر پای چپ" کاظم معصومی انتخاب کردم(فیلم ۸۳ ساخته شد ۸۵ اکران شد و من در ۸۷ موفق به دیدنش شدم!!!). فیلم درگیر کننده و جالبیه هرچند انتقاداتی نسبت مضمون فیلم دارم اما پیشنهاد می کنم حتما بینیدش.

۲- مهران سرباز ۲۳ ساله ی پر شر و شور و معترض با ترس و تضادهای انسانی خیلی ملموس  تر از  قهرمانان آرمانگرای دیگر فیلمهای جنگی است ، رزمنده هایی که گویی پسر پیغمبرند بدون  ترس بدون شک و بدون گناه !!! مهران شبیه خود ماست کله شق و پر از آرزو برای آینده !!!

۳- بازی حمید فرخ نژاد در نقش حافظ دیدنیه ، دیدنی!

۴- خودمونیم ها جوانهای همسن ما در زمان جنگ چه امتحان سختی دادن ! خیلی ادعاها در حرف ساده اند  اما در عمل.......

+ یک لحظه فکر کن اگر جای مهران بودی، بعد از لمس خالی جای پات به اولین چیزی که فکر می کردی چی بود؟

من و این همه خوشبختی...!!!!

و من بلاخره مسافر شدم سفری فوق العاده با مجموعه ای از دوست داشتنی ها

قطار، تاتر، کتاب و به این سه اضافه کنید همسفری پایه را که از من هم مجنون تر بود!!!!

در برنامه ی فشرده ای که به کمک رفیق همسفرم ریختیم حداکثر استفاده را از این 3 روز و 2 شب سفر بردیم و در این ومدت کوتاه حدود 20 کتابی که دنبالشان بودم را در آن دریای کتاب پیدا کردم و خریدم و 5 تاتر(حسنی و دیو ...-دوبار-، تبرئه شده ، کادانس،غلتشن ها ) را دیدیم .

 

تصمیمی برای آینده

من شغل آینده ام را انتخاب کردم ! دوست دارم در آینده لوکوموتیوران بشم  !!!!

فکر کن یک روز در میان (بدون این همه مشکل برای گرفتن بلیط) سوار قطار می شوی می روی تهران لذت قطار سواری یک طرف ،می توانی  یک تاتر  هم می بینی و دوباره بر گردی  سر زندگی ات!!

 

بی صندلی

تاتر حسنی و دیو .... افشین هاشمی را دوبار دیدیم ، بار دوم خوشبختانه همه ی بلیطها فروش رفته بود و بلیط بی صندلی گیر مان آمد !!! گفتم خوشبختانه چون ناچار شدیم جلوی صندلی ها و روی صحنه ی نمایش و بسیار نزدیک به بازیگران بنشینیم ،اینقدر نزدیک که خطوط چهره و عرق روی پیشانی بازیگران را هم می دیدیم  ! و لمس کردیم چطور همگی از جان مایه می گذارند !

 

 

دسته گل به باد دادن!!

یک روز عصر که منتظر شروع تاتر بودیم با رفیق همسفرم تصمیمی گرفتیم از باب اردات و تشکر دسته گلی برای کارگردان تاتری که قرار بود ببینیم بخریم! و از ساعت 4 تا 6 همان اطراف پارک دانشجو دنبال گلروشی آبرومندی گشتیم و یافت می نشد! فقط گلفروشی داغونی روبروی یک بیمارستان بود که دسته گل های آماده ی بسیار بد ریختی داشت !! بعد از این دو ساعت تلاش من تسلیم شدم و روی یکی از نیمکتهای جلوی تاتر شهر وا رفتم اما ناگهان روی سر رفیقم لامپی روشن شد و دستی تکان داد رفت و بعد از چند دقیقه با دست پر برگشت  از همان گل فروشی دسته ای زنبق بنفش بدون تزئین خریده و از مغازه ی لوازم التحریر کاغذ رنگی مناسبی برای دورش گرفته بود و با تکه کنفی که نمی دانم از کجا کش رفته بود گل ها را پیچیده بود !!! الحق دسته گل زیبایی شده بود اما رفیقم که تازه استعداد گل آرایی اش شکوفا شده بود اصرار داشت که دسته گل چیزی کم دارد و باید چند برگ سبز به آن اضافه کند این مشکل را هم من باکندن چند شاخه شمشاد از پارک روبروی تاتر شهر حل کردم !!! خلاصه دست گل را بعد از دیدن تاتر با دستانی لرزان از هیجان تقدیم کردم و در آن لحظات فقط نگران بودیم که نکند آقای کارگردان دسته گل را رو به پایین بگیرد و شاخه های شمشاد در جلو چشم آن همه تماشاچی به روی صحنه بپاشند!!! که البته بخیر گذشت.

 

 

3 نسل

تاتر حسن و دیو با داستان به ظاهر ساده و لحن موزیکال و ساده اش توانسته بود با طیف وسیعی از مخاطبان ارتباط برقرار کند در سالن تاتر خانواده ا ی با دختر 7-8 ساله شان حضور داشتند و آن طرف تر پیرزن پوست و استخوانی روی ویلچرش نشسته بود . و هنگام اجرای نمایش خنده های از ته دل دختر کوچک و نگاه خیره ی پیرزن به صحنه ی نمایش واقعا جالب بود!!

 

پشت و روی صحنه

در دو نمایش فوق العاده ی غولتشنها و حسنی و دیو... پشت صحنه عملا حذف شده بود و بازیگران کنار صحنه ی نمایش روی نیمکت نشسته بودند و منتظر زمان اجرای نقششان بودند و بعد از اجرا هم دوباره روی نیمکت می نشستند و استراحت می کردند ، آب می خوردند و حتی با بغل دستی شان خوش و بش می کردند.  حتی در نمایش حسن و دیو افشین هاشمی که چندین نقش متفاوت داشت همان کنار صحنه جلوی چشم تماشاگران لباسش را عوض می کرد و به وسط صحنه می آمد!!انگار که تماشاچی محرم است و چیز مخفی وجود ندارد .

 

امنیت جانی تماشاچی !!!

در نمایش غلتشنها شوخی با تماشاچیان بسیار جذاب و عالی از کار در آمده بود خصوصا قسمتی که هدایت هاشمی از دست زنش عصبانی بود و رسما به طرف خانم تماشاچی که در ردیف اول نشسته بود حمله برد تا دق دلش را سر او خالی کند!!! البته دو بازیگر دیگر جلوی او را گرفتند اما او همچنان برای خانم تماشاگر چشم ابرو می آمد و خط و نشان می کشید!!

 

چه می کنند این هاشمیون!

افشین هاشمی در نمایش حسن و دیو... در نقش کارگردان ، نوازنده، خواننده ، و بازیگر چهار نقش(پیرمرد معبر خواب، کشاورز خراسانی،معمار کرد و ماهیگیر جنوبی)عالی و فوق العاده بود ، همچنین هدایت هاشمی که ساعت 6:45-8 در تاتر حسن و دیو نقش اصلی را داشت و از ساعت 8:15-9:30در غولتشنها نقش پر تحرکی را بازی می کرد  و از پس هر دو به زیبایی بر آمده بود. و دهان ما باز مانده بود که این هاشمیون این همه انرژی و هنر را از کجا می آوردند!

 

 

حاشیه ی ارغوانی!

شبی که از تاتر غولتشنها برمی گشتیم با دوستان در حال جست و خیز و ابراز احساسات بودیم که چشمتان روز بد نبیند به شهادت شاهدان عینی یکمرتبه قد من نصف شد!!! و با یک پا در چاله ای که کنار یک درخت چنار بود فرو رفتم ، به سرعت پایم را بیرون کشیدم و اینقدر در جذبه ی تاتر فرو رفته بودم که اصلا درد را احساس نکردم و به جست و خیز ادامه دادم.

فردا که یواش یواش درد پا شروع شد محل ضرب دیده گی را بررسی کردم با تعجب دیدم کنار زانویم تقریبا به اندازه ی یک کف دست کبود شده!!! برای جلب همدردی پایم را به دوستان  نشان دادم یکی از دوستان فریاد کشید:" چه زیبا!!!!!!!!"  و بقیه حرف او ر تایید کردند ، همه جمع شدند یکی می گفت :" عجب ترکیب رنگی از سرخ تا بنفش بادمجونی و با حاشیه ای ارغوانی!!! آن یکی می گفت :" پایت مثل آسمون غروب پاییز شده!!!"

خلاصه همه بدون توجه به بنده ی مصدوم به تعریف و توصیف از آن اثر هنری پرداختند!!

 

Over dose

این مدت کوتاه با دیدن 2تاتر عالی یک  تاتر متوسط و یک تاتر نچندان دلچسب  حسابی اور دوز کردیم و با رفیق همسفر به این نتیجه رسیدیم که خدا رحم کرده که ما با تاتر شهر 1000 کیلومتر فاصله داریم و گرنه تمام پول و وقت و زندگی مان را برای تاتر می دادیم و معلوم نبود از کجا سر در بیاوریم!

 

پ.ن:ببخشید که این پست اینقدر طولانی شد !!! مسائل مربوط به نمایشگاه و کتاب بماند برای پست آینده!!!!

افرااااا

همه چیز از حدود یک ماه پیش شروع شدکه نیمه شبی پیامی به این مضمون دریافت کردم"یک فکری.....  بیا برای جشنواره بریم تهران !!!" و جرقه زده شد من که جشنواره های موضوعی بی رونق هم برایم لذت بخش و هیجان انگیز بود و هر سال تمام اخبار و جزئیات جشنواره فجر را با حسرت دنبال می کردم حضور در جشنواره ی فجر آرزویی بزرگ بود که حالا بیشتر از همیشه به ان نزدیک شده بودم.(سالهای گذشته همیشه ایام جشنواره یا امتحان داشتم یا انتخاب واحد و یا...)

خلاصه کار من و دوستم (همان که جرقه ی اولیه را به دل سوخته ی من زد)شده بود نقشه کشیدن و برنامه ریختن، نقشه این طور طراحی شده بود:15 بهمن کنکور ارشد را می دهیم ،16 بهمن می پریم توی قطار ،17 بهمن تهرانیم ، 18 بهمن آحرین اجرای تاتر افرای استاد بیضایی را می بینیم و چند روز آینده را  هم صبح تا شب از فیلم و تاترهای جشنواره ی فجر بهره می بریم....چه رویاهایی ....چه ذوقی می زدیم از تصورش...

قطار ،فیلم ،صف،گیشه،کافه آنتراکت،ساندویچ،شلوغی،بحث،بیضایی،تاتر ،بلیط،حاتمی کیا،صفا،ذوق، شوق..

و اما همان شد که می گویند "به ما که رسید آسمون تپید" . انگار صدای ذوق و شوق ما به آسمان رسید و درهای آسمان بازشد و یک هفته ی تمام برف بارید و بارید و بارید...و امتحانات کنسل شدند و کنکور ارشد عقب افتاد...."کنکور عقب افتاد " خبری که هر کنکوری درس خوانی را خوشحال کرد و برای ما به منزله ی شنیدن خبر مرگ رویاهایمان بود...

چند روزی افسرده بودیم اما دوباره فعالیتمان را بصورت خزنده شروع کردیم، نقشه ی جدیدی طراحی کردیم جشنواره ی فیلم و تاتر که به دلیل نزدیکی به کنکور کاملا مالید این بار هدف فقط دیدن افرا بودکه دیدنش برای ما می ارزید به همه ی جشنواره های دنیا ...

با سرچ اینترنتی مشخص شد که بلیط افرا به صورت  پیشفروش  است و 10 روزی صرف روانداختن به دوستان و آشنایان مقیم تهران شد که زحمت خرید بلیط را بکشند بلاخره دوست عزیزی موفق به انجام این مهم شد و پیروزمندانه خبر گرفتن بلیط تالار وحدت در 7 بهمن ردیف 6 را به ما داد خوان بعدی گرفتن بلیط قطار بود که ان هم به مدد همان دوست جرقه حل شد ، همه چیز خوب پیش می رفت ، فقط مانده بود که چطور اهالی خانه را توجیه کنم که : سر سیاه زمستونی 3 هفته مانده به کنکور با صرف این هزینه و زمان 1000کیلومتر می روم فقط برای دیدن تاتر "فقط برای افرا"

و چه خوشبین فکر می کردم این جمله ی اخر"فقط برای افرا" تمام اهالی خانه را تحت تاثیر قرارخواهد داد و یا حداکثر با شنیدن نام استاد بیضایی لنگ خواهند انداخت و نهایتا با شنیدن نام افشین هاشمی و مرضیه برومند و مژده شمسایی به من حق خواهند داد ...اما هیچ کدام از این اتفاقها نیافتاد  و هیچ کس به من حق نداد و همه ی این یک ماه رویابافی با یک "نه نمی شود"دود شد و بر هوا رفت

و قطار جمعه 5 بهمن ساعت 7:45 دقیقه بدون من حرکت کرد و افرا یکشنبه 7 بهمن بدون من اجرا خواهد شد.........همین

 

 

پ.ن: گویا پیشینه ی این عدم درک متقابل بین نسلی بر می گردد به زمان آدم و هوا وقتش نشده که تموم بشه؟؟

پ.ن: این مدت  همین طور این آسمون برای من می باره اولینش مریضی و مرگ دردناک فاطمه ی کوچک بعد بر فوت یکی از همدانشکده ای ها (دختری بیست چند ساله با هزار آرزو و برنامه برای آینده اش)  این  هم ضد حال کنسل شدن سفرم... منتظر بعدیم!!!!!!!

 

زخمی

حسن گلاب:من خودم زخمی ام... این جگرم هزار تکه ست.. اصلا می خوام این قلبو در بیارم بندازم جلو سگ...

 

 

 

 

فراست : من سالها خودمو پشت این ظاهر الصلاح پنهان می کردم!اما لحظه ای که تو رو دیدم ، محبت اومد تو دلم اون نفاق رو شست و برد ...من فقط نقابمو برداشتم...

یلدا : اونیکه تو دلت افتاده محبت نیست، مرضه!عطش تو با من سیراب نمی شه !

فراست: این رسم کجاست که آب رو از جگر سوخته دریغ می کنن ...

یلدا: چیزی که تو دنبالشی باید بری اطراف جردن و میدون ونک ، اونجا تا دلت بخواد جگر ریخته مرهم جگر سوخته...

فراست: اینقدر بوی تعفن منو به رخم نکش ....

(دیوانه از قفس پرید ...احمد رضا معتمدی)

 

پ.ن:حالم خوش نیست انگار.....دعا بفرمایید ...

رویش2

فیلم ها:امسال فیلم های جشنواره از نظر کمی و تعداد رشد اما از نظر کیفی پسرفت  داشتند  سال گذشته در کنار فیلم های تجربی  فلیم های قوی و فوق العاده ای مثل سینه سرخ (پرویز شیخ طادی) و هنرپیشه ی نقش کوتاه (بهزاد نعلبندیان ) وجود داشتند اما امسال فلیم ها اکثرا متوسط وضعیف بودند البته از میان 50-40 فیلمی که دیدم چندتایی به دلم نشست . تنوع موضوعی فیلمها از گذشته بیشتر شده بود از اونجا که جشنواره رویش جشنواره ی فیلم های کوتاه دینیه دوره های قبل در اکثر  فیلم ها به طور آزار دهنده و شعاری و ریاکارانه ای از نماد ها ی دینی و ارزشی (مثل تسبیح و کبوتر سفید و گنبد وبارگاه و شمع و پلاک و...)استفاده می کردند اما امسال گویا هیات انتخاب چنان تعریفشان را سینمای دینی گسترده بودند که از فیلم جک و جانور تا فیلم اجتماعی و  ماورائی وسورئال و .... همه را در بر گرفته بود.

 

چند تایی از فیلم هایی که به دلم نشستند:

فیلم مستند لیلا از امین قدمی: داستان مرد جوانی  بود که از همه جا بی خبر صبح  روز بعد ا ز زلزله  برای دیدن خانواده اش به بم می اید و با شهر فرو ریخته مواجه می شود حکایت او از مصیبت از دست دادن تمام خانواده اش خصوصا خواهرش لیلا که وحشتناک به هم وابسته بودند چنان تاثیر گزار بود که حتی صندلی های سینما هم به گریه افتادند البته فیلم از نظر تصویر و بصری اشکالاتی داشت..

فیلم مستند نزدیک تر از نفس از پریوش نظریه : فیلم در مورد زنان مرده شور بود و دیدگاهشون نسبت به مرگ و زندگی و شغلشان , در میان مصاحبه شونده ها دختر جوان 22 ساله ی مرده شوری بود که بر خلاف بقیه دید جالبی نسبت به شغلش داشت و رابطه ی بسیار زیبایی با خدا داشت..البته این فیلم هم پر از نما های تکراری از کف و چاه اب و مراحل مرده شوری بود...

انیمیشن رنگ عشق از علی نوری :داستان دلدادگی یک کلاغ سیاه به یک گربه ی سفید است ,کلاغ برای اینکه مورد توجه گربه قرار بگیرد خودش را سفید می کند و وقتی با پر وبال سفید  به سوی معشوق گربه ای خودش باز می گردد می بیند که گربه هم برای همرنگی با او خودش را سیاه کرده....

فیلم سرزمینی که زمان فراموشش کرد از علی شهریاری پور : فیلم پای صحبتهای بیماران روانی نشسته بود .بیمارهای روانی گاهی به سوالات مصاحبه کننده پاسخ های جالبی می دادند

  - چند وقته که اینجایی ؟

        - 1000 سالی هست اگه دقیقش رو بخوای 998 سال

  - عشق یعنی چی؟

        - از این چیزها حرف زدن گناه داره .

        - عشق یعنی دختر, درسته؟

         - من چند ساله که از مردی افتادم.

        - عشق یعنی دوری.

- من خدا هستم.

 

فیلمهای دیگری که به نظر من جالب اومدند: انیمیشن بادکنک سارا و علامت تعجب از مجید پناهی, مستند یک شب سرد زمستانی از جمشید مجددی فیلم زیبای وحالا که فکر می کنم از محمد رضا کاظمی و...

پ.ن:من متاسفانه تمام فیلم های جشنواره را ندیدم و فیلم های بالا از بین فیلمهای بود که موفق به دیدنشون شدم.

پ.ن: انتخابهای بالا کاملا شخصیه و بیشتر از نیمی از فیلمهایی که من دوست داشتم اصلا جایزه ای نبردند...

رویش

1- سومین جشنواره فیلم رویش دوشنبه ۷ آبان در مشهد شروع به کار خواهد کرد........

از چند هفته ی پیش ذوق زده منتظرم در برهوت سینمای مشهد برگزاری یک جشنواره فیلم هرچند فیلم کوتاه و هر چند جشنواره موضوعی واقعا موهبتی است .

۲- در خبرها دوشنبه ۸.۳۰صبح شروع جشنواره اعلام شده دوشنبه صبح کاری برام پیش میاید و با هزار آه و افسوس صبح را از دست می دهم دوستم که ۹ صبح انجا بود تعریف می کرد که تا ۱۰ صبح توی سالن انتظار نشسته و شاهد بوده چطور مسئولین جشنواره و سینما قدس مثل بچه گربه ی گیج تازه دنبال چسباندن پوسترها و فراهم کردن برنامه ها می دویدند .تا ظهر از( کنداکتور )برنامه ی پخش فیلم ها خبری نیست و ۴ نفر(احتمالا ۱ نفر هم کارگردان خود اثر بوده ) در سالن سینما حضور دارند این استقبال گرم !!!!!!تا روز آخر کم و بیش  ادامه دارد به طوری که در بهترین حالت و شلوغ ترین سانس  فقط یک پنجم سالن ژپر است...

۳-از دوشنبه عصر به جشنواره می رسم و تا ۵ شنبه که روز آخر جشنواره است تقریبا از ۹ صبح تا ۸ شب )به جز ۳-۲ ساعتی از ظهر در سینما قدس زندگی می کنم با دیدن فیلمهای ضعیف(که کم هم نیستند) حرص می خورم از دیدن فیلم های قوی تر و خلاق کیف می کنم با جلسات نقد (با حضور حسین معززی نیا ,امیر پوریا و نیما حسنی نسب) صفا می کنم و یاد می گیرم.

۴-جلسات نقد فیلم ها که برای من از جذاب ترین بخش های جشنواره ست برای خودش عالمی دارد, جلسات در سانس اول بعد از ظهر و بعد از آخرین سانس شب برگزار می شود و  نهایتا 30-20 نفر حضور دارند .

   اعترافات یک کارگردان :  در یکی از جلسات نقد از  کارگردان جوان فیلم خواسته شد کمی در مورد فیلمش توضیح دهد .کارگردان جوان گفت: از اول قرار بود فضای فیلم مبهم و راز آلود باشه اما راستش اینقدر مبهم شد که خودم هم گیج شدم!!!!!!!!

   اعترافات یک منتقد : یکی از نکات جالب این بود که دو نفر از منتقدین دوره های گذشته ی جشنواره ,در این دوره در مقام کارگردان شرکت کرده بودند و در جلسه نقد فیلم یکی از همین منتقدین فیلم ساز  یکی از حضار در مورد فیلم نظری داد ایشون هم جواب دادن :"شما در مقام تماشاگر هر چی بگی من قبول دارم و دفاعی از خودم ندارم شما می تونی از فیلم خوشت بیاد یا بدت بیاد اصلا می تونی به من فحش بدی !!اصلا من میام این جلو من رو  کتک بزنید!! چون خودم روا و ناروا خیلی ها را زدم اصلا خاک بر سر من!!!!!!!!

   از عجایب : در جلسه نقد دیگری آقای معززی نیا به کارگردان یکی از فیلم ها گفت: اصولا من این حرف را در لفافه و با تعارفات مرسوم می گم اما واضح به شما می گم فیلم شما فیلم بدی بود و در ادامه نیما حسنی نسب هم گیر داده بود که اصلا چرا  ایده ی اولیه این فیلم اینقدر برای شما جذاب بود که در موردش فیلم ساختی؟ , امیر پوریا هم همکلام با دو منتقد دیگر از نور پردازی و طراحی صحنه ی فیلم ایراد گرفت ...جالب اینجا ست که این فیلم در بخش مسابقه ملی در اختامیه جشنواره از نظر داوران ,  جایزه ی اول را برد !!!!!!!!!!!

 

 

   از محسنات: چیزی که جالب بود هماهنگی و هم نظری هر سه منتقد (حسین معززی نیا ,امیر پوریا و نیما حسنی نسب) بود که مرتبا در تایید حرف هم  و در ادامه صحبت همدیگر حرف می زدند و تقریبا همه ی  جلسات بدون بحث تند  و درگیری بودند .

5- این پست خیلی طولانی شد در مورد فیلمها و اختتامیه در پست بعدی می نویسم .

فعلا یا علی

۵-  این را حتما بخوانید .......

 

 

تیییییییییییییاتر


برداشت اول
دوست اهل دلي داشتم اين عزيز دل در روزگاري كه ذهن كوچك من تا دو روز اينده را هم نمي تونست تصور كنه ،براي اون دنياش هم برنامه ريزي مي كردَ خيلي جدي مي گفت كه بايد توي بهشت نقاشي ياد بگيره چون نقاشي را كه خيلي دوست داشت واستعدادش را هم داشت نتوانسته بود ادامه بده
اين رفيق ما از انجا كه خيلي با صفا بود حتي در مورد اينكه توي بهشت به ديدن چه كساني بره وچه بكنه هم برنامه داشت.
برداشت دوم
توي تاريكي امفي تاتر نشسته ام .دخترك روي سن اين طرف وان طرف مي رود ، فرياد مي زند ومي دود.دلم مي خواهد جاي او بودم نقش پر جنب وجوش پيچيده اي ست ، دلم براي اين نقشها غنج مي رود دكمه ي لباس دختر از تقلاي او در نقشش بازشده...
چند نفر ريز ريز مي خندند. هنگام خروج آقايان تماشاچي به جاي صحبت از تاتر در مورد دختر و.... نظر مي دهند
برداشت سوم
عاشق تاترم ، دوست دارم توي نقش ها بروم توي جلد آدمها سرك بكشم با چشم انها گريه كنم با حنجره ي آنها جيغ بزنم.دوست داشتم هنرپيشه تاتر بودم

 اما نه در دنيايي كه چشم ها تن ها را مي كاوند نه نقش ها را
برداشت آخر 
تاتر وبعد از ان سینما جزئ آرزوهاي  دور من هستند ،دور بخاطر اينكه به هر دلیل(شاید بی استعدادی یا بی عرضگی خودم) در مسير ديگري افتادم ، از راهي كه آمدم پشيمان نيستم اما گاهي كه فيلم يا تاتر زيبايي مي بينم چيزي در دلم زنده مي شود چيزي شبيه حسرت چيزي از جنس آرزو
برداشت آخر

اگر روزي در بهشت روي تخت هاي انچناي زير درختهاي اينچنيني نشسته بوديد و اعلام كردند گروه تاتري از بچه هاي جهنم براي اجراي برنامه به بهشت مي ايند ، خوب به نمايش توجه كنيد نقش اول تاتر منم ، برايتان دست تكان خواهم داد

پ.ن: هر وقت به فروپاشی اول شخص مفرد(امین عظیمی )ودایره‌ی بازی(افشین هاشمی) سر می زنم بدجور هوایی می شوم

باغ هاي كندولوس

باغ هاي كندولوس فيلم كامل و بي نقصي نيست

اما در بين اين همه فيلم پر از ستاره ومانكن وزرق وبرق

اين همه فيلم پراز جك وجونور هاي افسانه اي وهيولا هاي كامپيوتري

اين همه فيلم پر از حادثه وزد وخوردو شلوغي

اين همه فيلم راحت الحلقوم براي فكر نكردن

ديدن اين فيلمي در باره ي دو تا انسان دلبستگي ها وروابطشون،عشق و مرگشون و... غنيمته

واقعا غنيمته

باغهاي كندولوس فيلمي با تصاوير زيبا وآرام و گفتگوهايي فكر شده است

صحنه هاي زيبايي دارد مثل:صحنه ي نماز خواندن آبان (خزر معصومي)كه كاوه(محمد رضا فروتن)همراه حركات نماز او خم وراست ميشه ويكريز توي گوشش حرف مي زنه وتوي قنوت مياد روبروش وميگه: بهش (به خدا)بگو اين عادلانه نيست

ودر آخر جاي بوسه ي آبان رو روي مهر بوسه مي زنه. ..

از گفتگو هاي زيباي فيلم :

 _چه چيز توي عشق كاوه وآبان بود كه عشق اونها رو استثنايي كرده بود؟

اين كه دو نفر عاشق هم باشن خودش استثناست

چرا فكر مي كني تنهايي من گليم پا خورده اي كه ميشه توي هر مطبخي پهنش كرد

پ.ن: ايرج كريمي كارگردان اين فيلم ، فيلم زيباي از كنار هم مي گذريم را هم كارگرداني كرده كه نسبت به اين فيلم پخته تر ي ست

رسول

رسو ل ملا قلي پور هم رفت هيچ وقت آن تناقض آشكار بين سبيل هاي كلفت وترسناكش را با دل نازك وچشمان خيسش را فراموش نمي كنم . خدا رحمتش كند

هنر پيشه ي نقش كوتاه

در جشنواره فيلم كوتاه ديني (جشنواره رويش امسال)يك فيلم كوتاه بسيار عالي ديدم به نام هنر پيشه نقش كوتاه از بهزاد نعلبندي . فيلم، زندگي ودر گيري هاي هنرپيشه يك فيلم را روايت مي كند كه نقش بسيار كوتاهي(نقش رؤياي ذهني يك نويسنده ) دارد ولي بسيار در گير اين نقش شده ومدام از پيشينه وجزئيات زندگي اين نقش از كارگردان فيلم سؤال مي كند، ولي كارگردان كه انسان عميقي نيست و گويا از ساختن فيلم هدف ديگري دارد!!! به سوالات دختر جواب سر بالا ونا مشخص مي دهد و در نهايت وقتي از سوالات بي شمار دختر خسته مي شود،به دختر مي گويد:" اين يك نقش كوتاه وحاشيه ايه وتاثير مهمي در كل فيلم نداره اينقدردر مورد اون وسواس به خرج نده."
از طرف ديگر دختر هنر پيشه درگير بيماري لاعلاج مادرش ست كه گويا سرطان پيشرفته د ارد وبراي نگهداري ازاو يك دختر جوان دانشجو را استخدام كرده است و در پايان روز اولي كه دختر دانشجو از مادرش پرستاري كرده متوجه مي شود كه دختر( بر خلاف آنچه او فكر مي كرده است) دانشجوي فلسفه است نه پرستاري واز اين مسئله بسيار ناراحت مي شود وبا دختر دانشجو برخورد تندي مي كند . در آخر دختر دانشجو برايش توضيح مي دهد كه او هم مبتلا به بيماري مادر هنر پيشه است وهدف او از پرستاري اين است كه روند بيماري اي كه خودش هم با آن در گير است را ببيند.
(دختر دانشجوبه هنر پيشه) : مي دو ني اين بيماري از كجا شروع مي شه؟ از جايي كه يك سلول (هر چند كه نقش مهمي هم نداشته باشه) كارش را درست انجام نده وبه شكل غلطي تقسيم بشه ، به همين راحتي ،مثل يك شوخي مي مونه .
-هر كدو م از ما اندازه ي يك سلول، يك ذره در اين عالم هستيم بعضي ها وظايف حياتي تري دارند وبعضي هنر پيشه ي نقش هاي كوتاهتري هستند اين بستگي به خود ما داره كه غده ي سرطاني بشيم يا موجب حيات.