مسافر کوچولو
من اما هزار سوال بی جواب داشتم میخواستم حال بچه را بدانم بفهمم توی بدنم چه اتفاقی افتاده و اصلا چقدر امیدوار باشم! برگه سونو گرافی رو گذاشتم کنار لب تاب و کلمه به کلمه اصطلاحات را جستجو کردم. نتیجه ترجمه این بود که چند لخته خون داریم یکی توی بند ناف یکی سمت مقابل و مقداری از جفت هم جدا شده و اطرافش خونریزی دیده می شه! و اما تنها نقطه ی امیدوار کننده میان این وزاریات جنین زنده و سالمیه که هنوز قلبش می زنه!
کابوسها شروع می شن بچه جانم رو می بینم که تنها و معلق میان زخمها و دردهای دلم مانده و من فریاد می زنم که بچه جانم طنابتو محکم نگهدار از من جدا نشی مامان جانم! و بچه تنهاست و من دستم نمی رسد که حتی بغلش کنم!
بین امیدواری و یاس در نوسانم خاله مهربانی دارم که پیشنهاد می کنه که برای سلامتی مسافرم نذر بچه ها کنم! نذر می کنم اگر اوضاع بهتر شد اب نبات چوبی بخرم و ببرم حرم و به بچه ها بدم! بعد از 2-3 هفته که می رم سونو گرافی خبری از لختهای خون نیست و جفت هم دوباره چسبیده به جاش! حال بچه جان هم ظاهرا خوبه و دکتر که گوشی رو روی شکمم حرکت می ده یکباره صدای پای یک گله اسب وحشی از توی دلم میاد! دکتر می گه: قلبش هم خوب می زنه!
پ.ن: هنوز کمی از مشکلات باقیه و از دوستان التماس دعا دارم!
من ماهیم نهنگم عمانم آرزوست